ارشیا برگشته بود خانه و خرده فرمایشهای مادرش را انجام میداد. مهر ناز خانم دوباره وسواس مهمانی گرفته بود و فکر میکرد همه چیز تا شب مهمانی انجام نمی شود.
بالاخره ارشیا نجات پیدا کرد و راهی اتاقش شد. اصلا از این نوع مهمانی ها خوشش نمی آمد. خسته بود از اینکه مدام به گوش این آن بخواند که سعی کنند کمی شئونات دینی شان را هم رعایت کنند.
پنجره اتاقش را باز کرد و اجازه داد نسیم نمیه خنک شهریور هوای اتاقش را تازه کند. از بین سی دی هایش سی دی مورد علاقه اش را بیرون کشید و توی دستگاه گذاشت.
صدایش را ملایم نتظیم کرد و روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست. مادرش در بین کار مدام گوشه و کنایه می آمد که وقت ازدواجش فرا رسیده.
وقتی به خودش رجوع می کرد میدید بدش نمی آمد سر و سامان بگیرد ولی مشکلش این بود که سلیقه اش با مادرش یکی نبود.
دلش نمی خواست زنش از قماش خانواده اش باشد. حداقل اینکه باید محجبه می بود. صدای آهنگ ملایم باعث شد کم کم چشمهایش گرم شود و به خواب فرو برود.
مهمانی فارغ التحصیلی ارشیا از راه رسید. مهمان های رنگ و وارنگ یکی یکی از راه می رسیدند. ارشیا کلافه از گرما و اینکه مجبور بود نگاهش را هر چند دقیقه یک بار دور بچرخاند تا نکند روی شخص خاصی ثابت بماند بیشتر عصبی بود.
اغلب مهمان ها آمده بودند ولی خبری از ماکان و خانواده اش نبود. ارشیا زیر لب گفت:
حسابتو می رسم خوب شدم گفتم زود بیا. من حوصله ندارم.
و به ساعتش نگاه کرد. با اشاره مهرناز خانم ارشیا دوباره به طرف در رفت. بالاخره خانواده اقبال هم از راه رسیدند.
آقای اقبال به گرمی ارشیا را در آغوش گرفت و گفت:
تبریک میگم ارشیا جان. مبارکت باشه.
ارشیا لبخند زد و تشکر کرد. بعد نوبت سوری خانم بود.
خوبی عزیزم؟
ارشیا نگاه کوتاهی به سوری خانم انداخت و گفت:
ممنونم.
سوری خانم رو به مهرناز خانم گفت:
عزیزم چشمت روشن. می دونم چقدر سخت بود برات جای خالیشو ببیینی اونم آقایی مثل ارشیا جان.
ارشیا با همان حالت سر به زیر گفت:
لطف دارین سوری خانم.
مهرناز خانم با تعجب نگاهی به پشت سر انها انداخت و گفت:
وا سوری جون پس ترنج کجاست؟
سوری خانم نگاه پرحرصی به مسعود انداخت و گفت:
چه می دونم والا بچه ها برا خودشون هر کدوم یه سازی می زنن.
مسعود کنار گوش آقا مرتضی گفت:
تو رو خدا منو ببر تا سوری شروع نکرده.
مرتضی خنده اش را فرو خورد و وسط حرف سوری پرید و گفت:
مهرناز جان چرا دم در بفرما تو صحبت کنین
و خودش دست مسعود را گرفت و دور شد. ارشیا زد روی شانه ماکان و گفت
این بود زود اومدنت.
والا من بی تقصیرم. مامان و بابا تقصیر دارن.
سوری خانم که حرف ماکان را شنیده بود گفت:
وا ما چکار کردیم اون خواهر چش سفیدت تقصیر داره.
ماکان ارشیا را به سمت جمع مردانه هل داد و گفت:
من غلط کردم مامان جان.
ارشیا خنده کنان همراه ماکان رفت. ماکان بعد از احوال پرسی با جمع کنار ارشیا جا گرفت و نفسش را پر صدا بیرون داد:
ارشیا پرسید:
حالا ماجرا چی بود؟
هیچی ترنج با دوستاش یک مهمونی های هفتگی داره. امشبم باید می رفت. مامان اینا می خواستن به زور بیارنش اونم پاشو کرده بود تو یک کفش که نه. بابام می گفت بذار راحت باشه آخه ترنج جونش بره از این برنامه هفتگیش دست بر نمی داره.
ارشیا با ابروهای بالا رفته گوش میداد با خودش گفت:
ببین چه مهمونی بوده که سوری خانمم دلش نمی خواسته دخترش بره.
فقط مانده بود که چطور ماکان و آقا مسعود اینقدر راحت با این موضوع بر خورد کرده بودند.
ماکان بحث را به سمت کار ارشیا برد و او هم برایش گفت که خانواده اش هم اصرار داشتند دعوت بکار دانشگاه را قبول کند و او هم قبول کرده و قرار است از شنبه دنبال کارها باشد.
دخترهای دم بخت جمع که به گوششان خورده بود سوری و مهرناز دارند دنبال زن برای ماکان و ارشیا می گردند سعی داشتند هر چه بیشتر به چشم بیایند.
ارشیا عصبی بود ولی ماکان حسابی تفریح می کرد و تازه سر به سر ارشیا هم می گذاشت.
می گما یه نظر حلاله بابا. طرف مرد یه نگاه بش بندازد.
ماکان به خدا خفت می کنم ها.
ماکان زیر لب خندید و گفت:
بدبخت رفته چقدر محجوب نشسته که مثلا چشم تو رو بگیره. این که قبلا آتیش می سوزوند. و به دختری که درست طرف دیگر سالن مقابل ارشیا نشسته بود لبخند زد.
ماکان بس کن.
خوب تو می خوای نگاه نکنی نکن ولی من قصدم ازدواجه بالاخره سوری خانم و مهرناز جون یکی از همینا رو می بندن به ریشمون بذار لااقل خودمون انتخاب کنیم.
بعد نگاهش را چرخاند توی جمع دخترها که مدام آن دو تا را زیر نظر داشتند و با هم پچ پچ می کردند بعد کنار گوش ارشیا گفت:
به نظرم اون دختره تاپ صورتی تنشه. اون خوبه؟
ارشیا به دختر چاقی که تاپ کوچکی را به زور تنش کرده بود نیم نگاهی انداخت و برای اینکه خنده اش نگیرد گفت:
ماکان یه کلمه دیگه حرف بزنی پا میشم میرم.
ولی ماکان خیلی جدی گفت:
ارشیا چی میگی من که انتخابم و کردم همون. راستی اسمش چیه؟
ارشیا سری تکون داد و گفت:
مرسده دختر عموی مامانمه.
ماکان سری تکون داد و خیلی جدی پرسید:
چند سالشه حالا؟ مدرک پدرکی داره؟
ماکان بخدا بسه داره خنده ام می گیره. تو اصلا غلط می کنی دخترای فامیل ما رو دید می زنی.
ماکان تکیه داد و گفت:
اوه اوه بابا غیرت.
ارشیا دست ماکان را کشید و گفت:
اصلا پاشو بریم تو حیاط اینجا بیشتر بمونی منحرف میشی.
ماکان با خنده گفت:
خسیس باشه بابا فکر کردی نوبرشو آوردی تو فامیل خودمون ریخته دختر تا دلت بخواد.
و همراه ارشیا رفت توی حیاط.
ماکان تو رو خدا این کت و دربیار من داره گرمم میشه. اخه چطوری می تونی تو این گرما کت بپوشی؟
ماکان نگاه عاقل اندر سفیهی به ارشیا انداخت و گفت:
لباس جزئی از شخصیته گر نمی دانی بدان.
ارشیا دست برد و کت را از تن او کشید و گفت
بده من این لحاف و مسخره.
بعد شروع به قدم زدن کردند. ماکان گفت:
واقعا تو نبودی زیاد خوش نمی گذشت.
ارشیا به خرده سنگی لگد زد و گفت:
نمی دونستم اینقدر محبوبم.
ماکان به شانه اش کوبید و گفت:
چکار کنم هفت هشت سالی عادت کرده بودم سایه به سایه همرام باشی تو این سه سال خیلی سخت گذشت.
ارشیا به چهره گرفته ماکان نگاه کرد و پرسید:
چی شده ماکان؟
ماکان به ارشیا نگاه کرد و گفت:
ترنج. خیلی ازم دور شده نمی فهممش. اصلا خودشو به ما نمی گیره. اصلا یه آدم دیگه شده.
ارشیا نفس بلندی کشید و گفت:
خوب تو چقدر سعی کردی خودتو بهش نزدیک کنی؟
ماکان پوزخندی زد و گفت:
اون مخصوصا خودشو از من دور می گیره. درست از همون روز که اون سو تفاهم پیش اومد ترنجم عوض شد. یادته که کدوم روز و می گم؟
ارشیا به ماکان نگاه کرد
همون روز که توی پارک با ترنج بحثم شد.
ارشیا سر تکون داد.
واقعا هنوز یادمه با چه نفرتی بهم گفت ازت متنفرم.
ارشیا حتی صدای سیلی که ماکان به ترنج زده بود توی گوشش بود. چقدر ان روز خجالت کشیده بود از جمله ترنج.
سری تکان داد و گفت:
تو شرکت چطورین با هم؟
مثل رئیس و کارمند.
واقعا؟
آره. مخصوصا ترنج خیلی رعایت میکنه.
ارشیا با خودش گفت:
از ترنجی که من می شناسم بعیده این رفتار.
صدای آتنا مکالمه شان را قطع کرد.
داداش بیاین شام.
ارشیا به بازوی ماکان زد و گفت:
بریم.
بعد راه رفته را برگشتند و ماکان بعد از برداشتن کتش همراه ارشیا وارد خانه شد.
تازه شام تمام شده بود که مسعود به ماکان گفت:
ترنج زنگ زده خونه تنهاست. مهربان رفته پیش دخترش. من و مامانت می خوایم بریم. تو میای یا می مونی؟
ماکان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
نه دیگه منم میام. تا شما برسین منم باید راه بیافتم.
خوب برو مامانتم صدا کن بریم.
ارشیا رو به ماکان گفت:
خوب تو می موندی لااقل.
نه دیگه برم. دیر وقته. آخر شبا دیگه مهمونیا خصوصی میشه.
گمشو مسخره.
مگه دروغ میگم
ارشیا خندید و خانواده اقبال را تا دم در همراهی کرد. مهر ناز رو به سوری گفت:
از طرف من به ترنج بگو خیلی بی معرفتی خانم.
به خدا سوری جون این دختر دیگه از کنترل من خارج شده. خودش می دونه و بابا جونش که اینقدر بهش پر و بال میده من خسته شدم از کاراش. عین مرغ چپیده تو اتاقش. خدا رو شکر شرکتم که تازگی های اضافه شده. من اصلا نمی بینمش اگه وقت آزادی هم داره با اون دوستای عین خودش می چرخه.
مسعود دست سوری را گرفت و گفت:
عزیزم سر پا نگه داشتی بنده های خدا رو.
سوری خانم نگاهی از گوشه چشم به همسرش انداخت و گفت:
چشم مسعود خان. اون شما اونم دخترت. برو بدش به امیر و خیال همه راحت. و پر بغض به مهرناز گفت:
کاری نداری مهرناز جون.
مهرناز سوری را در آغوش گرفت و گفت:
سوری جون چی شده؟
مسعود دستی به صورتش کشید و سر به زیر انداخت. ماکان دست در جیب ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید.
ارشیا حسابی کنجکاو شده بود که ماجرا از چه قرار است و امیر دیگر کیست؟
خدایا اون بچه اینقدر بزرگ شده که خواستگارم براش میاد.
و نزدیک بود همان جا زیر خنده بزند. سوری با همان لحن پر بغض گفت:
به خدا دارم دیونه میشم. پسره هیچیش به ما نمی خوره. مادره هم پرو پرو هی زنگ می زنه و میگه ما دخترتون و می خوایم.
مسعود با لحن مهربانی گفت:
سوری جان ترنج که هنوز حرفی نزده.
هنوز نگفته ولی بالاخره اونام از قماش خودشون. معلومه که بقیه رو قبول نداره.
ارشیا سر به زیر به حرفها گوش میداد و مدام از خودش می پرسید. مگر ترنج از چه قماشی شده؟
آخر سر سوری رضایت داد و خانواده اقبال آنجا را ترک کردند. انگار رفتن انها باعث شد یکی دو نفر دیگر هم جمع را ترک کنند و کم کم مهمانی از هم پاشید و از آنچه تصور میشد زودترتمام شد.
ارشیا داشت پوست های میوه را توی سطل خالی میکرد که صدای مادرش را شنید:
چقدر بت گفتم یه ندا بهشون بده. بفرما دختره رو بردن.
اوه خانم شمام شلوغش کردین. مسعود همه چیز و به من گفته. اصلا هنوز یه بارم نیامدن.
حالا بشین تا بیان.
از کجا می دونی به تو جواب مثبت میدادن؟
وا کی از ارشیا بهتر. مطمئنم سوری هم راضیه دخترشو بده دست ارشیا.
چشم های ارشیا گرد شده بود. بشقاب های خالی را رها کرد و به طرف مادرش رفت:
مامان معلوم هست چی میگین؟
مهر ناز خانم که دید ارشیا حرفهایشان را شنیده گفت:
مگه بد میگم ترنج هم دیده هم شناخته. کی بهتر از اون.
چهره ترنج را به یاد آورد. دختر بچه ای با چند جوش روی صورتش گلی را به او میداد و می گفت دوستش دارد. تصویر را به کناری راند و معترض گفت:
مامان دارین درباره ترنج خواهر ماکان صحبت میکنین؟
وا ارشیا حالت خوبه؟ مگه ترنج دیگه ای هم داریم؟
ارشیا اخم هایش را در هم کشید و گفت:
مامان با تمام احترامی که براتون قائلم ولی خواهش می کنم دیگه اسم اون دختر و نیارین.
مهرناز خانم وا رفت
چرا ارشیا مامان؟
ارشیا چنگی به موهایش زد و گفت:
مامان مگه می خوام خاله بازی کنم. ترنج بچه اس.
کجاش بچه اس داره نوزده سالش میشه.
مگه بچگی به سنه؟
مهرناز خانم با لحن خاصی گفت:
تو که تازگی ها ندیدیش خانمی شده برا خودش.
ارشیا کلافه صدایش را بلند کرد:
مامان تو رو به روح آقاجون اسم ترنج و نیارین. من نمی خوام بچه داری کنم که.
بعد برای فیصله دادن بحث هم گفت:
لطفا دیگه برای من زن پیدا نکنین. زنی که شما پیدا کینین مطمئنا با سلایق من جور در نمی اد.
ولی ارشیا...
مامان خواهش می کنم همین جا بحث و تمام کنین. نبینم رفتین به سوری خانم حرفی زدین ها. کاری نکنین من نتونم توی صورت ماکان نگاه کنم.
مهرناز خانم بغ کرده ساکت شد. آقا مرتضی هم گفت:
بفرما حالا هی بگو ندا بده. تو اصلا با ارشیا صحبت نکردی.
مهرناز خانم دلخور به اتاقش رفت. آتنا در سکوت ظروف را جمع می کرد و به آشپزخانه می برد. ارشیا هم کلافه از پله بالا دوید و به اتاقش رفت.
حسابی به هم ریخته بود.
خدایا این چرا افتاده وسط زندگی من و نمی ره. نکنه یه چیزی گفته باشه به مامان اینا. از اون دختری که من دیدم بعید نیست. اه کاش خواهر ماکان نبود.
سراغ دستگاه پخشش رفت و روشنش کرد. با لباس روی تخت دراز کشید و زبر لب گفت:
خدایا خودت درستش کن. دلم نمی خواد زنم مثل مامان یا سوری خانم باشه.
بعد چنگی توی موهایش زد و خدا را شکر کرد که حرفهایشان را شنیده و قبل از هر کاری جلوی ان را گرفته.
مهر ناز خانم بعد از ان شب یکی دو باری سعی کرده بود باز هم حرف ترنج را وسط بکشد که آخرین بار ارشیا حسابی از کوره در رفته بود و تهدید کرده بود هرگز زن نمی گیرد اگر یک بار دیگز اسم ترنج توی ان خانه برده شود.
مهرناز خانم هم بالاخره سکوت کرده بود و اسم ترنج را از لیستش حذف کرده بود.
بعد از چند روز بهانه آوردن دیگر مجبور شد دعوت ماکان را قبول کند و به خانه شان برود. بعد از اصرارها و بحث هایشان سر ترنج خیلی مایل نبود برود دیدن ماکان. ولی خوب دلیل قانع کننده ای هم نداشت که هی جا خالی بدهد.
یک دست لباس اسپرت پوشید. جین سورمه ای و پیراهن آستین کوتاه سفید. نگاهی توی آینه به خودش انداخت. انگشتر عقیقش را کرد به انگشت کوچک دست چپش. ساعتش را بست. عیک آفتاب اش را برداشت و راهی شد.
مهرناز خانم با دیدن او قربان قد و بالایش رفت و به او لبخند زد:
کجا مامان جان؟
می رم دیدن ماکان. چند وقته اصرار داره دیگه مجبورم برم.
وا چرا مجبوری. خوبه قبلا پات و می گرفتن سرت اونجا بود سرت و می گرفتن پات اونجا بود.
ارشیا عینکش را زد و در حالی که کفشهایش را می پوشید گفت
بله قبلا شما نمی خواستی خواهرشو به زور برا من بگیری.
مهرناز خانم اخم کرد وبا جدیت گفت:
درست صحبت کن. دیگه حق نداری اسم ترنج و بیاری. فکر کردی تحفه ای خیلی دلتم بخواد. گفتی اسم ترنج و نیارین منم قبول کردم. تو هم از این به بعد حق نداری اسمشو بیاری. هرچی هیچی نمی گم.
ارشیا متعجب از عکس العمل مادرش خانه را ترک کرد.
هه اسمشو نیار من از خدامم هست. آقا اصلا فکر می کنم ماکان خواهر نداره.
بعد سوار ماشین شد و به طرف خانه آقای اقبال رفت. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. دسته گلی را هم که برای سوری خانم گرفته بود برداشت.
نگاهی به نمای ساختمان اقبال انداخت و گفت:
خدایا خودمو سپردم دست خودتت. زنده از این تو برگردم خوبه.
مقابل در ایستاد و قبل از اینکه زنگ بزند در باز شد. اگر مثل همیشه بود باید نگاهش را می دوخت به زمین. ولی این بار امکانش نبود.
چشمهایش روی چهره دختری که مقابلش ایستاده بود قفل شده بود. جمله ای توی ذهنش مدام تکرار میشد.
این نمی تونه ترنج باشه.
دختری که مقابلش ایستاده بود سفیدی پوستش را سیاهی چادرش بیشتر نمایان می کرد.چشمهای مروب رو به بالا و آن مردمکهای دو رنگ قهوه و خطی مشکی در دورشان. ابروهای کمانی دخترانه.
خبری از آن جوشهای رنگا رنگ و روی گونه و پیشانی اش نبود. سرخی لبهایش به شدت توی چشم میزد. اگر ترنج به حرف نیامده بود نمی دانست تا کی ایستاده و تماشایش میکرد.
سلام آقا ارشیا.
ارشیا به خودش آمد. ترنج نگاهش را به زمین دوخته بود و به صورت او نگاه نمی کرد. نرم از کنارش گذشت و گفت:
بفرما تو ماکان منتظرتونه.
نفهمید چقدر آنجا ایستاده و به جای خالی ترنج خیره شده بود. حالا یک یک جملاتی که طی این مدت از زبان همه درباه ترنج شنیده بود توی ذهنش معنا پیدا می کرد. تغییرات ترنج دوری کردن از خانواده اش. دوستان هم قماشش. شکایت های سوری خانم. غصه های ماکان و اصرار مادرش. تصویر ترنج با آن شاخه گل از ذهنش گذشت و زیر لب نالید:
لعنت به تو ارشیا!
ماکان با تعجب به ارشیا که جلوی در خشکش زده بود نگاه کرد و گفت:
چرا اونجا وایسادی؟
ارشیا تقریبا از جا پرید.
ماکان طول حیاط را طی کرد و با خنده گفت:
چیه؟ خون آشام شدی بدون دعوت نمی تونی بری تو خونه مردم*؟
ارشیا نگاه گیجش را به چهره ماکان انداخت و سعی کرد دست و پایش را جمع کند.
مسخره.
کی درو باز کرد برات؟
ارشیا حالا مانده بود بگوید ترنج خانم یا ترنج. تمام تصوراتش درباره ان دختر بچه شیطان به هم ریخته بود.
میانه را گرفت:
خواهرت داشت می رفت بیرون.
ترنج؟
ارشیا از سوال ماکان دچار تردید شد.
نکنه ترنج نبود. نه بابا منو می شناخت. خوب این که دلیل نمیشه.
صدای ماکان او را از افکارش جدا کرد
خوب حالا چرا نمی ای تو؟
ارشیا پا به درون گذاشت و همراه ماکان وارد خانه شد. سوری خانم با لبخند به استقبالش رفت و ارشیا دسته گل را به طرف او دراز کرد:
ارشیا جان چرا زحمت کشیدی؟
قابل شما رو نداره.
و به دنبال ماکان به پذیرائی رفت.
خوب خوب حالا خودت بگو چه بلایی سرت بیارم بی معرفت. دیگه باید دعوتت کنم تا بیای اینجا؟ شرکتم که نیامدی.
بابا سرم شلوغ بود دنبال کارای دانشگاه و این چیزا.
باشه نوبت مام میشه آقای با معرفت.
ارشیا داشت از کنجکاوی می مرد. دلش می خواست به نحوی بحث را به ترنج بکشاند تا بلکه چیزی دستگیرش شود.
هنوز هم نمی خواست باور کند کسی که دم در دیده بود ترنج بوده.
خودت نخوای آبجیت تلافی همه چیزو سرم در میاره.
و لبخند زد تا وانمود کند همه چیز عادیست.
ماکان هم لبخند زد و گفت:
به نظر تو به اون قیافه می خورد از اون شیطنتا بکنه؟
ارشیا نگاهش را انداخت روی میز و گفت:
آخه مطمئن نبودم خوده....ترنج بوده باشه.
ماکان دست به سینه نشست و گفت:
پس برای همین خشکت زده بود؟
ارشیا سری تکان داد و گفت:
خوب حق بده. ترنج سه چهار سال پیش کجا این ترنج کجا؟
نه تنها ظاهرش همه افکار و عقایدشم عوض شده. باید اتاقشو ببینی. اون رنگ سیاه و طناب دار که یادته.
ارشیا دلش نمی خواست این بحث تمام شود برای همین با سرعت پرسید:
آره. خوب که چی؟
الان باید ببینیش باورت نمیشه صد و هشتاد درجه تغییر کرده.
چی شد اینقدر عوض شد؟ از کجا شروع شد؟
از همون دوستش الهه و کلاس خوشنویسی.
هر جمله ماکان برای ارشیا حکم یک شوک را داشت:
کلاس خوشنویسی؟
بله. باید خطشو ببینی. خطاطی شده واسه خودش خانم کوچولوی شیطون سابق.
ارشیا با خودش فکر کرد:
یعنی ما دو نفر داریم درباره یک ترنج صحبت میکنیم.
ماکان می گفت و با هر جمله اش آتش به جان ارشیا می زد. وقتی احساس کرد دیگر توانایی ماندن ندارد هزار بهانه جور کرد و از خانه بیرون زد.
دلش می خواست یک بار دیگر قبل از رفتنش ترنج را ببیند. ولی انگار ترنج مخصوصا جوری رفته بود که دوباره با ارشیا رو به رو نشود. وقتی به خانه رسید برای پنهان کردن آشفتگی اش سریع به اتاقش پناه برد.
عصبی قدم می زد و سعی می کرد تصویر چهره ترنج که مدام توی ذهنش مشغول رژه رفتن بود کنار بزند ولی موفق نبود.
خدایا داری امتحانم می کنی؟ امتحان سختیه.
روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. نگاه ترنج را توی ذهنش مجسم کرد. نگاه معصوم و دخترانه یک دختر پانزده ساله که تمام غرور و عزت نفسش را کف دستش گذاشته و به او اعتراف کرده بود.
آن وقت ارشیا چکار کرده بود؟ظالمانه ان را زیر پایش له کرده و ترنج را به بدترین شکل ازخودش رانده بود.
بعد تک تک جملات خودش را به یاد آورد. چه تکبری از حرفهایش می بارید. چه از خودش مطمئن بود. چه تصویری از زن رویای اش پیش چشمان ترنج ساخته بود.
حالا ترنج پیچیده در تمام معیارهای بلند پروازانه ارشیا در دورترین فاصله ممکن به او ایستاده بود. اصلا جای امیدی بود؟ با اتمام حجتی که او با مادرش کرده بود تنها راه ممکن را هم برای خودش بسته بود.
چقدر مغرور بودی جناب ارشیا مهرابی. وهم برت داشته بود نه؟ نماز می خوندی نگاهتو از نامحرم می دزدیدی خواهرتو به حجاب دعوت کردی ولی در عوض همه اینا دل یه دختر بچه رو شکستی. اونم با چه تکبری.
دست مریزاد آقا ارشیا. واقعا که گند زدی.
کلافه بلند شد و به طرف پنجره اتاقش رفت. پرده را کنار زد و دست به جیب به غروب داغ شهریور خیره شد.
تمام پل های پشت سرت و خراب کردی پسر.
سرش را به کناره پنجره تکیه داد و همانجور که به اخرین اشعه های خورشید که کم کم ناپدید می شدند نگاه می کرد فکر کرد:
یعنی ممکنه هنوز دوستم داشته باشه؟
سرش را تکان داد:
خیلی خوش خیالی اون داره به خواستگارش فکر میکنه. امیر..برادر الهه خانواده مذهبی که دامادشون و از رشته اش دور کردن چون با موسیقی سر و کار داشته. اونوقت با این همه اعتقادات و عقاید سخت ترنج و به عنوان عروس انتخاب کردن.
مغزش گنجایش این همه فکر را نداشت. کنترل را برداشت و دستگاه را روشن کرد. صدای ملایم موسیقی توی فضا پیچید.
نباید بش فکر کنم. الان نه. الان نه.
و با حرص روی تخت دراز کشید.
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
رمان یک بار نگاهم کن ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1720
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0